محمدمبینمحمدمبین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

مبین،شیرین ترین پسر دنیا

اولین مروارید عشقم

مبین داره یه دندون                    قند میخوره از قندون فرشته ی مهربون                     آورده براش یه دندون     سلام سلام صدتا سلام                    من اومدم بادندونام میخام نشونتون بدم                         صا...
4 بهمن 1392

اولین خاطرات

اولین باری که برام خندیدی ٤١ روزت بود عزیزم خیلی شیرین میخندیدی مامانی جوری که دوست داشتم درسته قورتت بدم ولی حیف که نمیشد   ١٨فروردین ٩٢توی ٤٩روزگی بردیم و مسلمونت کردیم خیلی روز سختی بود واسه من آخه من اصلا طاقت گریه های شما رو ندارم مامانی وقتی رفتیم مطب دکتر من بغض کرده بودم و داشت گریم میگرفت ولی تو اصلا صدات درنیومد و باشجاعتت مامانو سرافراز کردی قربون شیر مردم برم من. وقتی اومدیم خونه یه کوچولو بیقراری کردی که بهت قطره استا دادم و آروم شدی و خوابیدی. بعد از ٨ روز هم حلقه افتاد. ١٨خرداد وقتی فقط ٣ماه و ١٨روزت بود برای اولین بار غلت زدی بعد از اینکه غلت میزدی و برمیگشتی کلی ذوق میکردی و میخندیدی ...
4 بهمن 1392

خاطرات دوران بارداری

سلام گل نازم ببخشید که این چند وقته نتونستم مطلب جدید برات بزارم دلیلشم اینه که شما انقدر شیطون شدی که بنده همش دارم دنبالت میدو ام . یه بارم اومدم یه مطلب جدید برات نوشتم و کلی هم عکس گزاشتم ولی یه لحظه که ازت غافل شدم زدی همرو پروندی خلاصه که خیلی وروجک شدی مامانی امروز میخام یه خلاصه ای از دوران بارداریمو برات بگم. ٢تیرماه ٩١بود که فهمیدم باردارم اولش باورم نمیشد آخه اصلا آمادگیشو نداشتم و لی کم کم با قضیه کنار اومدم هیچوقتم ناشکری نکردم. خیلی دوست داشتم بدونم نی نی تو دلم دخمله یا پسمل و همش عجله داشتم که برم سونوگرافی ولی خانم دکتر موافقت نمیکرد و میگفت زوده تا اینکه بلاخره روز٢٣ شهریور که تولد ٢٠سالگیم بود رفتم سون...
4 بهمن 1392
1